متن های کوتاه عاشقانه

 

..................www.loveispunishment.loxblog.com....................

 

زیباترین احساس لحظه ای است که

 

بدانی در اوج تنهایی کسی به فکر توست...

 

..............www.loveispunishment.loxblog.com...............

 

به همون اندازه که ماهی دوست نداره

 

برسه به خشکی دوستت دارم ....

 

................www.loveispunishment.loxblog.com...............

 

میخواهم اینقدر بو بکشم تو را

 

که ریه هایم پر شود از عطر تنت

 

که هوا داشته باشم برای نفس کشیدنم

 

وقتی کنارم نیستی ....!

 

..................www.loveispunishment.loxblog.com...............

 

""""تو"""""

 

تنها یکیست...!

 

آن هم تویی!

 

من دیگران را """شما""" خطاب میکنم ...!

 

............www.loveispunishment.loxblog.com..............

 

دلم یک مزرعه میخواهد...!

 

یک ""تو""

 

یک ""من""

 

و گندم زاری طلایی رنگ

 

که هوایش آکنده با عطر نفسهای تو باشد...!

 

.................www.loveispunishment.loxblog.com................

 

اگر گفتی

 

چگونه میتوان مرده ای را زنده کرد؟

 

خب فرض کن من مرده ام !!!

 

حالا بخند....

 

......................www.loveispunishment.loxblog.com.......................

 

من و تو

 

جمعه و شنبه بودیم !!!

 

هر چقدر من به تو نزدیک بودم ...!

 

تو از من  دور بودی .....

 

.......................www.loveispunishment.loxblog.com....................

 

امروز یک کار ضروری دارم !!!

 

و اون دوست داشتن توعه...

 

دیروز هم همینطور بود...

 

فردا هم همینطوره ...!

 

.....................www.loveispunishment.loxblog.com...................

 

یه وقت به سرت نزند!که شعر هایم را بتکانی...

 

چرا که رسوا خواهم شد ،و همه خواهند دید!!!!

 

لحظه لحظه تو را در میان واژه هایم ...!

 

................www.loveispunishment.loxblog.com................

 

 

 

 


ادامه مطلب

داستان حکمت روزگار

((داستان حکمت روزگار))

اسمش فلمینگ بود.کشاورز اسکاتلندی فقیری بود.

یک روز که برای تهیه معشیت خانواده بیرون رفت، صدای

فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلشو انداخت

و به سمت باتلاق دوید .اونجا،پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر

تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک میخواست .

فلمینگ کشاورز ،پسر بچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد یک کالاسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد .

نجیب زاده ای با لباس های فاخر از کالاسکه بیرون آمد و گفت

پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت:

میخواهم از تو تشکر کنم ،شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت:

برای کاری که انجام دادم چیزی نمیخواهم و پیشنهاد رو رد کرد .

در همون لحظه پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون آمد.

نجیب زاده پرسید :این پسر شماست؟؟؟؟

کشاورز با غرور جواب داد :بله

من پیشنهادی دارم اجازه بدین پسرتونو رو با خودم ببرم و تحصیلات

خوب یادش بدم.اگر پسر بچه مثل پدرش باشد در آینده مردی میشه

که میتونین بهش افتخار کنین و کشاورز قبول کرد.

بعد ها پسر فلیمینگ کشاورز ،از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد

و در سراسر جهان به الکساندر فلیمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد،پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد.چه چیزی 

نجاتش داد؟

پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟

وینستون چرچیل 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 30 صفحه بعد

دریافت کد پیج رنک گوگل